با سوز و اندوه شدید مثلاً زار زار گریستم زار زار سوختن: به خواری و زبونی آتش گرفتن و سوختن زار زار کشتن: با ذلت و خواری و زبونی کشتن زار زار نالیدن: ناله کردن از سوز دل، سخت نالیدن، برای مثال بلبلی زار زار می نالید / بر فراق بهار وقت خزان (سعدی۲ - ۶۶۲)
با سوز و اندوه شدید مثلاً زار زار گریستم زار زار سوختن: به خواری و زبونی آتش گرفتن و سوختن زار زار کشتن: با ذلت و خواری و زبونی کشتن زار زار نالیدن: ناله کردن از سوز دل، سخت نالیدن، برای مِثال بلبلی زار زار می نالید / بر فراق بهار وقت خزان (سعدی۲ - ۶۶۲)
اشغوله. (منتهی الارب). کار و کرد. (آنندراج). مشغولیت و معامله و شغل و کسب و پیشه. (ناظم الاطباء) : چون راست شود کار و بارت بندیش از فرود کارت. (لغت فرس چ اقبال ص 120 ذیل لغت ’فرود’ از حاشیۀ اسدی نخجوانی). امروز که دانی ز امیران جز ازایشان شایسته بدین ملک و بدین کار و بدین بار. فرخی. میران و بزرگان جهان را حسد آید زین نعمت و زین دولت و زین کار و از این بار. فرخی. ابوسهل زوزنی بود آن میانه، کار و بار همه وی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145). جهان را دگرگونه شد کار و بارش برو مهربان گشت صورت نگارش. ناصرخسرو. با شاخ تو ای دهر به درگاه تو ایدر ما را بهمه عمر نه کار است و نه بار است. ناصرخسرو. نفع و ضر و خیر و شر از کار و بار مردمست پس تو چون بی نفع و خیری بل همه شری و ضر. ناصرخسرو. ناید ز جهان هیچ کار و باری الا که بتقدیر و امر باری. ناصرخسرو. گفت من بدان آمده بودم تا بدانم کار و بار تو چون است. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). کس را چنانکه امروز این بندۀ تراست جاه و محل و مرتبت و کار و بار نیست. مسعودسعد. گوید همی که ملک ترا نیست انتها این روز ابتدا شدن کار و بار ملک. مسعودسعد. چونان همی درآید در کار و بار حرب کافزون کند ز سطوت خود کار و بار تیغ. مسعودسعد. ای ز نوشروان عادل بر سریر کار و بار دوده و خویش و تبار یزدجرد شهریار. سوزنی. رفتی و در جهان سخن از کار و بار تست خاقانی غریب سخن یادگار تست. خاقانی. زان سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی لیک پس هرسه یافت آدمی این کار و بار. خاقانی. درستی گرچه دارد کار و باری شکسته بسته نیز آید به کاری. نظامی. کار و باری بر آسمان او را زیر فرمان همه جهان او را. نظامی. ملک سرگشته بود از روزگارش کزو گشته ست روشن کار و بارش. (منسوب به نظامی). پیر یکی روز در این کار و بار کارفزائیش درافزود کار. نظامی. در حالت کودکی به بغداد رفت و کار و بار او به بغداد بنظام شد. (تاریخ قم ص 233). بدرستی که کار و بار او بغایت مستجمع و ساخته و پرداخته شده است. (ایضاً ص 286). این حالتی است که شما را بدان پند میباید گرفتن و کار و بار ایشان حق است. (ایضاً ص 304). هر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار. مولوی. بجز غلامی دلدار خویش سعدی را ز کار و بار جهان گر شهی است عار آید. سعدی (خواتیم). بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست. حافظ. جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض وخال هزار نکته در این کار وبار دلداریست. حافظ. هر آنکس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست سپندی گو بر آتش نه که داری کار و باری خوش. حافظ. ، احوال (عرفانی). حالات (صوفیانه) : کارگاه جهان را که بازکشیدند رویش بدان سوی است و پشتش بدین سوی است و از آن پردۀ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کار و بار و ماه رویان بر آن سوی پرده است. (کتاب المعارف). نقل است که چون واردی از غیب بر او فرود آمدی گفتی کجااند ملوک دنیا تا ببینند که این چه کار و بار است تا از ملک خودشان ننگ آید. (تذکره الاولیاء عطار). آهسته با خود می گفت خوشا ایام اوائل ظهور حضرت خواجه که ظهورات و کار و بار بود...ایشان توقف نمودند... گریبان او را گرفتند... صفت بزرگی در وی تصرف کرد که طاقت ایستادن نداشت... او راگفتند چه میگوئی آن احوال و کار و بار این زمان هست یا نی... گفت کار و بار و احوال از گذشته زیاده است... (انیس الطالبین بخاری ص 107). - کار و بار چون زر شدن، مرادف کار چون زر شدن. (آنندراج). - کار و بار گره شدن، برنیامدن حاجت. (آنندراج) : تأثیر! اگر گره نزند یار بر جبین کی کار و بار عاشق شیدا شود گره. محسن تأثیر (از آنندراج). - کار و بار کردن، تصرف کردن. - ، کاری انجام دادن
اُشْغوله. (منتهی الارب). کار و کرد. (آنندراج). مشغولیت و معامله و شغل و کسب و پیشه. (ناظم الاطباء) : چون راست شود کار و بارت بندیش از فرود کارت. (لغت فرس چ اقبال ص 120 ذیل لغت ’فرود’ از حاشیۀ اسدی نخجوانی). امروز که دانی ز امیران جز ازایشان شایسته بدین ملک و بدین کار و بدین بار. فرخی. میران و بزرگان جهان را حسد آید زین نعمت و زین دولت و زین کار و از این بار. فرخی. ابوسهل زوزنی بود آن میانه، کار و بار همه وی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145). جهان را دگرگونه شد کار و بارش برو مهربان گشت صورت نگارش. ناصرخسرو. با شاخ تو ای دهر به درگاه تو ایدر ما را بهمه عمر نه کار است و نه بار است. ناصرخسرو. نفع و ضر و خیر و شر از کار و بار مردمست پس تو چون بی نفع و خیری بل همه شری و ضر. ناصرخسرو. ناید ز جهان هیچ کار و باری الا که بتقدیر و امر باری. ناصرخسرو. گفت من بدان آمده بودم تا بدانم کار و بار تو چون است. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). کس را چنانکه امروز این بندۀ تراست جاه و محل و مرتبت و کار و بار نیست. مسعودسعد. گوید همی که ملک ترا نیست انتها این روز ابتدا شدن کار و بار ملک. مسعودسعد. چونان همی درآید در کار و بار حرب کافزون کند ز سطوت خود کار و بار تیغ. مسعودسعد. ای ز نوشروان عادل بر سریر کار و بار دوده و خویش و تبار یزدجرد شهریار. سوزنی. رفتی و در جهان سخن از کار و بار تست خاقانی غریب سخن یادگار تست. خاقانی. زان سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی لیک پس هرسه یافت آدمی این کار و بار. خاقانی. درستی گرچه دارد کار و باری شکسته بسته نیز آید به کاری. نظامی. کار و باری بر آسمان او را زیر فرمان همه جهان او را. نظامی. ملک سرگشته بود از روزگارش کزو گشته ست روشن کار و بارش. (منسوب به نظامی). پیر یکی روز در این کار و بار کارفزائیش درافزود کار. نظامی. در حالت کودکی به بغداد رفت و کار و بار او به بغداد بنظام شد. (تاریخ قم ص 233). بدرستی که کار و بار او بغایت مستجمع و ساخته و پرداخته شده است. (ایضاً ص 286). این حالتی است که شما را بدان پند میباید گرفتن و کار و بار ایشان حق است. (ایضاً ص 304). هر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار. مولوی. بجز غلامی دلدار خویش سعدی را ز کار و بار جهان گر شهی است عار آید. سعدی (خواتیم). بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست. حافظ. جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض وخال هزار نکته در این کار وبار دلداریست. حافظ. هر آنکس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست سپندی گو بر آتش نه که داری کار و باری خوش. حافظ. ، احوال (عرفانی). حالات (صوفیانه) : کارگاه جهان را که بازکشیدند رویش بدان سوی است و پشتش بدین سوی است و از آن پردۀ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کار و بار و ماه رویان بر آن سوی پرده است. (کتاب المعارف). نقل است که چون واردی از غیب بر او فرود آمدی گفتی کجااند ملوک دنیا تا ببینند که این چه کار و بار است تا از ملک خودشان ننگ آید. (تذکره الاولیاء عطار). آهسته با خود می گفت خوشا ایام اوائل ظهور حضرت خواجه که ظهورات و کار و بار بود...ایشان توقف نمودند... گریبان او را گرفتند... صفت بزرگی در وی تصرف کرد که طاقت ایستادن نداشت... او راگفتند چه میگوئی آن احوال و کار و بار این زمان هست یا نی... گفت کار و بار و احوال از گذشته زیاده است... (انیس الطالبین بخاری ص 107). - کار و بار چون زر شدن، مرادف کار چون زر شدن. (آنندراج). - کار و بار گره شدن، برنیامدن حاجت. (آنندراج) : تأثیر! اگر گره نزند یار بر جبین کی کار و بار عاشق شیدا شود گره. محسن تأثیر (از آنندراج). - کار و بار کردن، تصرف کردن. - ، کاری انجام دادن
نوعی دراز که در قدیم بهنگام جنگ آنرا مینواختند. توضیح امروزه نیز در ولایات شمالی ایران (مخصوصا گیلان) بهنگام اقامه مراسم عزا داری (عاشورا) بندرت استعمال میشود
نوعی دراز که در قدیم بهنگام جنگ آنرا مینواختند. توضیح امروزه نیز در ولایات شمالی ایران (مخصوصا گیلان) بهنگام اقامه مراسم عزا داری (عاشورا) بندرت استعمال میشود
منسوب به کار زار مربوط به جنگ، جنگی جنگجو رزمنده (انسان یا حیوان) : (همان کار زاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ)، جنگ دیده: (بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش بخست آن زمان کار زاری تنش . {} فرمود (یعقوب لیث) تا گاوان بیاورند کار زاری و اندر افکندند بسرای قصر اندر... چون سر محکم بیکدیگر فشردند. ) (تاریخ سیستان)
منسوب به کار زار مربوط به جنگ، جنگی جنگجو رزمنده (انسان یا حیوان) : (همان کار زاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ)، جنگ دیده: (بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش بخست آن زمان کار زاری تنش . {} فرمود (یعقوب لیث) تا گاوان بیاورند کار زاری و اندر افکندند بسرای قصر اندر... چون سر محکم بیکدیگر فشردند. ) (تاریخ سیستان)
شغل کار دار دارای شغل و کار بودن، حکومت والیگری: (بخدایی که کرد گردون را کلبه قدرت الهی خویش . {} که ندیدم ز کار داری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش) (انوری)، وکالت ماموریت، شغل شارژدافر
شغل کار دار دارای شغل و کار بودن، حکومت والیگری: (بخدایی که کرد گردون را کلبه قدرت الهی خویش . {} که ندیدم ز کار داری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش) (انوری)، وکالت ماموریت، شغل شارژدافر
بکار گیرنده استعمال کننده: (پر اندیشه شد جان پولادوند که آن بند را چون بود کار بند)، عمل کننده اجرا کننده: (اگر پند ما را شوی کار بند همیشه بماند کلاهت بلند)، عامل کار گزار مامور، فرمانبردار مطیع. یا کار بند شدن، اطاعت کردن فرمانبرداری کردن
بکار گیرنده استعمال کننده: (پر اندیشه شد جان پولادوند که آن بند را چون بود کار بند)، عمل کننده اجرا کننده: (اگر پند ما را شوی کار بند همیشه بماند کلاهت بلند)، عامل کار گزار مامور، فرمانبردار مطیع. یا کار بند شدن، اطاعت کردن فرمانبرداری کردن
انکه دارای کار شغلی است، عامل والی حاکم: (پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت بجهان اندر هر کجا پادشاهی وی بود امیران و خلیفتان و کار داران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند) (تاریخ بلعمی)، وکیل مامور، سکه زننده سازنده پول، مامور سیاسی که در غیاب وزیر مختاریا سفیر کبیر موقتا. نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار میشود شارژدافر یا کار دان فلک. هفت سیاره
انکه دارای کار شغلی است، عامل والی حاکم: (پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت بجهان اندر هر کجا پادشاهی وی بود امیران و خلیفتان و کار داران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند) (تاریخ بلعمی)، وکیل مامور، سکه زننده سازنده پول، مامور سیاسی که در غیاب وزیر مختاریا سفیر کبیر موقتا. نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار میشود شارژدافر یا کار دان فلک. هفت سیاره
آنکه زود امور را حل و فصل کند کسی که بسرعت و خوبی کاری را انجام دهد، بر هم زننده کار: (از دو کونم قطع سودا کرد و در خونم نشاند هست تیع غمزه هایت کاربر هم کار ساز) (مخلص کاشی)
آنکه زود امور را حل و فصل کند کسی که بسرعت و خوبی کاری را انجام دهد، بر هم زننده کار: (از دو کونم قطع سودا کرد و در خونم نشاند هست تیع غمزه هایت کاربر هم کار ساز) (مخلص کاشی)